|
|
نوشته شده در دو شنبه 27 آبان 1392
بازدید : 2314
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
وقتی که من بچه بودم ، پرواز یک بادبادک می بردت از بام های سحرخیزی پلک تا نارنجزاران خورشید . آه ، آن فاصله های کوتاه . وقتی که من بچه بودم ، خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ، و اشکهای درشتش از پشت آن عینک ذره بینی با صوت قرآن می آمیخت .
وقتی که من بچه بودم ، آب و زمین و هوا بیشتر بود ، وجیرجیرک شب ها درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف آواز می خواند .
وقتی که من بچه بودم ، لذت خطی بود ازسنگ تازوزه آن سگ پیر و رنجور. آه ، آن دستهای ستمکار معصوم.
وقتی که من بچه بودم ، می شد ببینی آن قمری ناتوان را که بالش زین سوی قیچی باباد می رفت – می شد، آری می شد ببینی ، و با غروری به بیرحمی بی ریایی تنها بخندی .
وقتی که من بچه بودم ، درهرهزاران و یک شب یک قصه بس بود تاخواب و بیداری خوابناکت سرشار باشد .
وقتی که من بچه بودم ، زورخدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم ، برپنجره های لبخند اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ، آه ، آن روزها گربه های تفکر چندین فراوان نبودند .
وقتی که من بچه بودم ، مردم نبودند .
وقتی که من بچه بودم ، غم بود ، اما کم بود .
بیستم اردیبهشت 1347 - تهران / اسماعیل خویی
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
|
|
|